۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

تضاد فکری باکونین و مارکس (قسمت اول)

معروفترین تضاد فکری باکونین و مارکس در نخستین جامعه ی بین‌المللی کارگران (انترناسیونال اول) بین سال‌های 1868 و 1872 پدیدار شد. این کشمکش و تضاد باعث روشن شدن مخالفت آنارشیست ها با ایده‌های مارکسیست شده و می‌توان آن را نخستین تحلیل تئوریک و انتقاد آنارشیستی از مارکسیسم دانست. البته انتقادها همچنان ادامه یافت، به‌خصوص پس از انحطاط سوسیال دموکراسی به اصلاح طلبی و عدم موفقیت انقلاب روسیه (که هر دو اجازه دادند تا انتقادات تئوریک، توسط این شواهد و مدارک تجربی غنی تر شوند.) اما تضاد باکونین/مارکس زمینه را برای آینده آماده کرد. از اینرو و از آنجاییکه آنارشیست ها به توسعه دادن و کامل کردن انتقادات او ادامه دادند، بررسی انتقادات باکونین بسیار ضروری است (به خصوص که تجربیات جنبش ها و انقلابات مارکسیستی خود گواه این انتقادات است.)
اما باید این را هم خاطر نشان شویم که باکونین و مارکس عقاید مشابه زیادی هم داشته اند. هر دو بر لزوم سازمان دهی انسان‌های کارگر برای سرنگون کردن کاپیتالیسم از طریق انقلاب اجتماعی تأکید می کردند. هر دو تاکید فراوانی بر اهمیت مالکیت جمعی ابزار تولید داشتند. هر دو دائماً تأکید می‌کردند که آزادی کارگران بایستی وظیفه و تکیلف خود کارگران باشد. البته آن‌ها دقیقاً سر این نکته که این موضوعات مشترک چگونه در عمل خود را ایفا کنند، اختلاف نظر داشتند. آنارشیست ها معتقدند که نظرات باکونین توسط تاریخ ثابت شده و جنبه‌های کلیدی انتقادات او از مارکس تأیید و تثبیت گشته است.
انتقاد باکونین از مارکسیسم چه بوده است؟ انتقادات باکونین از مارکسیسم از شش قسمت عمده تشکیل شده اند. نخست، مسأله ی فعالیت‌های جاری است (اینکه آیا جنبش کارگری باید در "سیاست" سهیم شود و همینطور ذات سازمان انقلابی طبقه ی کارگر.) دوم، نوع انقلاب مورد بحث است (اینکه آیا انقلاب باید اول سیاسی باشد و بعد اقتصادی، یا اینکه هر دو در عین واحد صورت گیرد.) سوم، پیش‌بینی این مسأله که سوسیالیسم دولتی استثماری خواهد بود و بوروکراسی دولتی را جایگزین طبقه ی کاپیتالیست خواهد کرد. چهارم، موضوع "دیکتاتوری پرولتاریا" را مطرح می کند. پنجم، باکونین این سؤال را مطرح می‌کند که آیا قدرت سیاسی می‌تواند توسط تمام طبقه ی کارگر بتصرف درآید، یا اینکه تنها یک اقلیت کوچک این قدرت سیاسی را در اختیار خواهد داشت. ششم، این پرسش مطرح بود که آیا ذات انقلاب بایستی متمرکز باشد و یا غیر متمرکز. ما در سطور پایین به بحث در مورد تک تک این مسائل خواهیم پرداخت.
در باب مسأله ی فعالیت‌های جاری، تفاوت‌ها بین مارکس و باکونین بسیار روشن و واضح است. برای مارکس، کارگران بایستی در قالب یک حزب سیاسی سازمان یافته در انتخابات بورژوا شرکت می کردند. همانطور که در بیانیه ی گنگره ی لاهه می آید: “در مبارزه اش بر علیه قدرت جمعی طبقات مالک، پرولتاریا نمی‌تواند به عنوان یک طبقه رفتار کند مگر با تاسیس یک حزب سیاسی، متمایز از و در مخالفت با تمام حزب های قدیمی تاسیس یافته توسط طبقات مالک … در نتیجه، فتح قدرت سیاسی به وظیفه ی مهم و بزرگ طبقه ی کارگر تبدیل شده است.” (مجموع آثار مارکس – انگلس، جلد بیست و سوم، صفحه ی 243)
این حزب سیاسی باید در انتخابات شرکت کرده و برنده ی آراء شود. مارکس در مقدمه ی حزب کارگری فرانسه می‌نویسد که کارگران بایستی حق رأی دادن را "از ابزار فریب و نیرنگ" به "ابزار آزادی و رهایی" تغییر دهند. این می تواند بخشی از پروسه ای مطرح شود که در مانیفست کمونیسم به تحریر در آمده که باور دارد که "هدف بلافاصله ی کمونیست ها مشابه اهداف دیگر حزب های کارگری است،" به خصوص " تصرف قدرت سیاسی برای پرولتاریا،" و اینکه "اولین قدم در انقلاب توسط طبقه ی کارگر ... بالا بردن پرولتاریا به جایگاه طبقه ی حاکم و پیروز شدن در پیکار دموکراسی" است. انگلس بعدها (در سال 1895) تاکید کرد که "مانیفست حزب کمونیست در همان ابتدا برنده شدن آراء همگانی و دموکراسی را یکی از اولین و مهم ترین وظایف پرولتاریای میلیتانت اعلام کرده بود" و اینکه حزب سوسیال دموکرات آلمان به تمام کارگران دنیا نشان داده بود که "چطور از آراء همگانی استفاده کنند." (The Marx-Engels Reader، صفحات 566، 484، 490 و 565)
با در نظر داشتن این تجزیه و تحلیل، حزب های سیاسی تحت تاثیر عقاید مارکسیستی همواره در مبارزات انتخابی شرکت کرده و از آن به عنوان ابزار انتشار عقاید سوسیالیستی و همچنین ابزار تعقیب و تحقق انقلاب سوسیالیستی استفاده کرده اند. حزب های سوسیال دموکرات که اولین حزب های مارکسیستی بودند (و زیر نظر دقیق مارکس و انگلس تشکیل یافتند) انقلاب را در برنده شدن آراء اکثریت در انتخابات پارلمانی و استفاده از قدرت سیاسی حاصل از آن در منسوخ کردن کاپیتالیسم دیدند (در این مرحله، نیاز به دولت از بین رفته و دولت خواهد "پژمرد" و طبقات دیگر وجود نخواهند داشت.) در واقع، هدف این احزاب تولید محاسبات مارکس در مورد کمون پاریس در سطح پارلمان ملی بود (که در آینده به توضیح آن نیز خواهیم پرداخت.)
باکونین در طرف دیگر، می نویسد که در حالیکه کمونیست ها "می پندارند که می توانند از طریق توسعه و سازماندهی قدرت سیاسی طبقات کارگر... و به مساعدت رادیکالیسم بورژوا به هدف خود نائل شوند،" آنارشیست ها "باور دارند که آنان تنها از طریق توسعه و سازماندهی قدرت غیر سیاسی و یا ضد سیاسی طبقات کارگر قادر به کسب موفقیت هستند." کمونیست ها "نیروهای کارگری را برای تصرف قدرت سیاسی دولت سازماندهی می کنند،" در حالیکه آنارشیست ها "برای نابودی آن سازماندهی می کنند." باکونین این را در قالب خلق ارگان های نوین قدرت طبقه ی کارگر در مخالفت با دولت تجسم کرد. ارگان هایی که "از پایین به بالا، از طریق مشارکت آزاد فدراسیون های کارگری، نخست انجمن ها، و سپس کمون ها، منطقه ها، کشورها، و در آخر، به اوج رسیدن در یک فدراسیون جهانی و بین المللی بزرگ" سازماندهی می شوند. به عبارت دیگر، سیستمی از شوراهای کارگری. از اینرو، او همواره از کارگران، کشاورزان و صنعتگران می خواست تا خود را در قالب سندیکاها سازمان داده و به عضویت جامعه ی بین الملل کارگران در بیایند تا بتوانند به "یک نیروی واقعی" تبدیل شوند. نیرویی که "می داند چه کند و در نتیجه قادر به هدایت انقلاب در مسیر آرزوهای مردم است: یک سازمان جدی بین المللی متشکل از انجمن های کارگری تمام مناطق که قادر به جایگزین کردن دنیای رخت بربسته ی دولت هاست." (Bakunin on Anarchism، صفحات 262-263، 270 و 174)
در پاسخ به این نظریه ی مارکس که کارگران باید خود را به صورت سیاسی سازماندهی کنند (به عبارت دیگر، نمایندگان خود را به پارلمان بفرستند،) باکونین به این مسئله پی برد که زمانیکه "کارگران عوام" به "مجالس قانونگذاری" فرستاده می شوند، نتیجه ی حاصل این است که "کارگر- نماینده، نشانده شده در یک محیط بورژوا، در یک اتمسفر عقاید کاملا بورژوا، دیگر یک کارگر نیست، یک سیاستمدار است، بورژوا می شود... چرا که انسان سازنده ی وضعیت/موقعیت خود نیست، بلکه ساخته ی آن است." (The Basic Bakunin, صفحه ی 108)
از آنجاییکه تاریخ نشان می دهد، تجربه ی سوسیال دموکراسی آنالیزهای باکونین را تایید و تثبیت کرد. بعد از چند سال پس از مرگ انگلس در سال 1895، حزب سوسیال دموکرات آلمان به مناظرات "رویزیونیسم" مبتلا شد. این مناظرات از ذهنیت چندین رهبر جدا از جنبش سرچشمه نگرفته بود، بلکه ابرازگر توسعه در درون خود جنبش بود. در واقع، رویزیونیست ها می‌خواستند تا شعارهای حزب را با آنچه که حزب در عمل انجام می داد، تطبیق دهند و در نتیجه، پیکار بر علیه رویزیونیست ها بیانگر جدالی بود میان آنچه حزب می‌گفت انجام می‌دهد و آنچه در واقعیت انجام می داد. همانطور که یکی از تاریخدانان برجسته ی این دوره می نویسد، " تضاد بین مخالفان به طور گسترده ای به صورت نظری باقی ماند، یک اختلاف فکری در ارزیابی واقعیت تا اختلاف در دنیای آکسیون." (German Social Democracy، نوشته ی C. Schorske، صفحه ی 38)
با آغاز جنگ جهانی اول، سوسیال دموکرات ها آنچنان توسط فعالیت‌هایشان در نهادهای بورژوا فاسد شده بودند که به جای تقبیح جنگ به عنوان قتل عام امپریالیسم برای سود و منفعت، از دولت خودی (و طبقه ی حاکم) حمایت کرده و برای اعتبار جنگی رأی دادند. به طور آشکار، نظریات باکونین بحق ثابت شده بود. از برخی دیگر از مثال‌ها که نظریات باکونین رد این مورد را عمیقاً ثابت کردند، می‌توان به الکساندر میلراند، سوسیالیست فرانسوی، اشاره کرد که در سال 1899 به دولت پیوست. با این وجود، هیچ چیز برای کارگران تغییر نکرد. در زمان جدال‌های صنعتی، کارگران " از میلراند درخواست کمک کردند، مطمئن از اینکه با وجود او در بدنه ی حکومت، دولت در طرف آن‌ها خواهد بود. با اینحال، طلسم این حس اطمینان در عرض چند سال شکسته شد. دولت تنها کمی بیشتر از دولت های سابق حاضر شد کاری برای کارگران انجام دهد؛ سربازان و پلیس هنوز هم برای سرکوب اعتصابات جدی فرستاده می شدند.” (Revolutionary Syndicalism and French Labour، نوشته ی Peter N. Stearns، صفحه ی 16)
آریستید بریان، یکی دیگر از سیاستمداران سوسیالیست، در سال 1910 وزیر کشور بود و "اعتصاب عمومی کارگران راه آهن را با استفاده از وحشیانه ترین روش‌ها در هم شکست. با اعلام وضعیت فوق‌العاده ی نظامی، او اعتصاب کنندگان را تهدید به محاکمه ی نظامی کرد.” (Syndicalism in France، نوشته ی Jeremy Jennings، صفحه ی 36)
لازم به ذکر است که این اتفاقات هنگامی رخ می داد که احزاب سوسیال دموکرات ادعای انقلابی بودن داشته و با استناد به اینکه کارگران نیازمند نمایندگان خود در موقعیت های اداری هستند تا به استفاده ی دولت از نیروهای نظامی برای سرکوبی کارگران اعتصابی پایان دهند، بر علیه آنارکو سندیکالیسم تبلیغ می کردند!
با نگاهی مختصر به تاریخ حزب کارگر انگلیس در بین سال‌های 1945 تا 1951 نیز با اعمالی مشابه روبرو می شویم. حتی این دولت که گاهی اوقات چپی ترین دولت کارگری محسوب می‌شود نیز در هر سال که در راس قدرت بود، از نیروهای نظامی برای سرکوبی اعتصابات کارگری استفاده می کرد. اولین سرکوب این دولت در عرض کمتر از چند روز بعد از به دست گرفتن قدرت محقق شد که به سرکوب اعتصاب کارگران بارانداز پرداخت. در دهه ی هفتاد میلادی، حزب کارگر انگلیس بار دیگر به سرکوب اعتصابات کارگری پرداخت. در واقع، حزب کارگر حتی بیش تر از حزب محافظه کار به سرکوب اعتصابات کارگری دست زده است.
با اینحال باید این را هم متذکر شویم که تنها به این دلیل که باکونین مشارکت در سیاست‌های بورژوا را رد می کرد، به این معنی نیست که او به طور کلی مخالف "سیاست" و یا "مبارزات سیاسی" بود. باکونین به طور آشکار به ترویج چیزی پرداخت که بعدها به استراتژی سندیکالیستی معروف شد.این جنبش سندیکایی توسط نوع خاصی از سازمان آنارشیستی کامل می‌شود که در درون آن می‌کوشد تا آن را از طریق "تاثیر طبیعی" اعضای خود به سوی اهداف آنارشیستی سوق دهد.
با مقایسه ی باکونین و مارکس، آشکار است که تاریخ عقاید چه کسی را تثبیت کرده و معتبر ساخته است. حتی اریک هابسبام، نویسنده ی استالینیست ضد آنارشیست، هم نمی تواند از اعتراف به این مسأله پرهیز کند که " دست آوردهای آنارشیسم اسپانیایی بسیار قابل توجه بود که نوعی جنبش کارگری را به وجود آورد که حقیقتاً انقلابی باقی ماند. سوسیال دموکرات ها و … حتی سندیکاهای کمونیستی به سختی قادر بوده‌اند تا از روان گسیختگی/اسکیزوفرنی (به عبارت دیگر، پنهان کردن پراکتیس های رفرمیستی در زیر شعارهای انقلابی) و خیانت به اعتقادات سوسیالیستی شان فرار کنند.” (Revolutionaries، صفحه ی 104)
این کامنت شاید که تنها جمله ی درست این شخص در انتقاداتش از آنارشیسم باشد، ولی البته که او اجازه نداد تا مفهوم این گفته باعث رنجش و پریشانی ایمانش در ایدئولوژی لنینیسم شود. در نتیجه، با در نظر داشتن تاریخ طویل رفرمیسم و خیانت به اصول سوسیالیستی توسط رادیکال ها و از طریق بهره گیری از انتخابات و احزاب سیاسی، لازم به توضیح نیست که آنارشیست ها انتقاد باکونین و آلترناتیوش را از نظر تجربی تأیید شده می دانند.
ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر